جهنمت...
حالم گرفته از این شهر...
که ادم هایش همچون هوایش نا پایدارند!!!
گاه انقدر پاک که باورت نمی شود!
گاه چنان بی معرفت که نفست می گیرد!!!
خدایا...
در انجماد نگاه های سرد این مردم!!!
دلم برای " جهنمت " تنگ شده است...
حالم گرفته از این شهر...
که ادم هایش همچون هوایش نا پایدارند!!!
گاه انقدر پاک که باورت نمی شود!
گاه چنان بی معرفت که نفست می گیرد!!!
خدایا...
در انجماد نگاه های سرد این مردم!!!
دلم برای " جهنمت " تنگ شده است...
در بزم شبانه كنار آتشي افروخته
بعد خنده ها و حرفها
بعد نوشيدنها
بعد دوره خاطره ها
گذر ثانيه ها
آواز جاري ميشود
با صداي حزين تار
آسمان مهتابيست
گوشه شب کشيده شده تا انتهاي باغ
گوش ميدهم
گوش ميدهم
و دانه دانه اشكهايم را فرو ميخورم
دلم اين روزها خيلي گرفته است
نميدانم چرا..
چه مي خواهي بگويي عزيز من
بي تابي نكن
در بيكران بغضهايم
تا آنجا كه حريمش هيچگاه به خلوتي كشانده نشد
كنار دلتنگي هاي مردي نشسته ام
كه به سكوت رفته است
با من حرفي نيمزند
من محكم تر پتو را به دور خود ميكشانم
انتظار سخت شده است
نميدانم شراره هاي آتش امشب چه حرفي دارد؟
نميدانم فردا چه اتفاقي به راه است؟
نميدانم جز آنكه من عاشق تر ميمانم
پدر نگرانتر
نگران سكوتهاي عميق رهايش
جاي مادرم خاليست
ناگهان قلبم تير ميكشد
..
جاي تو هم خاليست
راستي يادت كه هست
گفتي هيچگاه سراي تو رفتن ندارد
آشيانه ام را ساخته ام
مبادا طوفان گذشته ات
دردهاي كنونت
ويرانش كند
من از خشم تو ميترسم...
لحظه هاي شب با باران گره خورد تا صبح
هي باريد بر پنجره
و مرا بيدار نگاه داشت
توهم بيدار بودي
تنها در بستر بيماريت به چه فكر ميكردي؟
ترنم ملايم لالاييم را بر خود شنيدي؟
سرشار از رهاييست
سرشار از بوسه هايي كه درد هايت را به يغما ميبرد
خدا را ميبويي
او كه در رنگ پريدگي اين روزها بيشتر بر قلبمان ميخندد
باز هم حس ميشود
و كساني كه در تردد آمد و رفت اين ايام كنار ما ميمانند
سلامي ميدهند
و حالي ميجويند....
نميتوانم بخوابم
نميتوانم بي تو بخوابم
فضاي اطاق را بوي عطر مادرم پر كرده است
به خوابي شيرين رفته است
تمام دلهره هايم را
كنار آرام بي قرار اين شبها نفس ميكشم
من
اين چشمها را به ياد تو بوسيده ام
اين باران امشب با دل من همراه است
خوب من اندكي بخواب
من بيدارم دربرت...